اوهام

ساخت وبلاگ

The superior student who hears about the Way, practices it diligently

The middling student who hears about the Way, now keeps it and now loses it

The inferior student who hears about the Way, laughs at it loudly

If he did not laugh, it would have fallen short of the Way

Tao Te Ching

اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 22:25

تکرار به نحوی هولناک ادامه داشت. . . . کوبوآبه اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 68 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1402 ساعت: 17:59

مارتین هایدگر از جمله فلاسفه ای هست که دو دوره اندیشه داره. در دوره اول در تلاشه تا با پدیدارشناسی هرمنوتیکی انسان، به فهمی از معنای وجود برسه. سعی میکنه از طریق دازاین (انسان) برسه به وجود. اما در دوره دوم دچار یک چرخش فکری میشه. به این نتیجه میرسه که ما نمیتونیم راهی به سمت وجود پیدا کنیم بلکه وجود باید خودش بر ما آشکار بشه. حقیقت پنهانه و ما باید گشوده باشیم تا خودش خودش رو بر ما آشکار کنه. خیلی از امور در خفا هستند و برای آشکار شدنشون باید زمینه اش فراهم بشه. تا زمینه اش فراهم نشه آشکار نمیشه. بخشی از اون زمینه رو ما باید فراهم کنیم و بخشیش هم برمیگرده به اون امر پنهان. هرجا آشکارگی رخ میده، حقیقت همون جاست. زبان هایدگر در این دوره شاعرانه میشه و دیگه خبری از نوشته های طولانی و سنگین نیست. این نگاه برمیگرده به فلسفه یونان. کلمه " آلتیا" در زبان یونانی باستان به معنی کشف حجاب و آشکارگی است. عالم رو بر اساس ظهور و خفا در نظر میگرفتند. حقیقت در پس پرده پنهان شده و فقط با برداشتن حجابه که میشه حقیقت رو آشکار کرد.در عرفان و در سیستم های تزکیه، حجاب تعبیر میشه به کل جهانی که در مقابل ما تصویر شده. این تصویر دروغین از جهانه و انسان ها در این توهم گیر افتاده اند. اما چون براشون خیلی ملموسه، اون رو واقعیت در نظر میگیرند. فقط کسی که از اون توهم بیدار بشه و سد حجاب رو بشکنه و این جهان رو پشت سر بگذاره، حقیقت رو شهود میکنه و جهان حقیقی براش نمایان میشه.برکناری شو ز هر نقشی که آن آید پدیدتا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدیدبگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بدتا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدیدتو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شویدر میان جان تو گنجی نهان آید پدیدتو طلسم گنج جانی گر طلسمت اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 15:41

امروز یه باوری توی من فرو ریخت. به خودم اومدم و دیدم یه چیزی واسه خودم دست و پا کردم که انگار حکم مسکن داشت برام. باهاش خودم رو آروم میکردم و خودم متوجهش نبودم. یه چسب زخمی بود که زده بودم رو زخمم و الان که کندمش دوباره شروع کرده به خون ریزیاما دیگه دنبال مسکن نیستمتو این سه ماه اخیر خودمو انداحتم تو دل همه ترس هامترس از دست دادنترس رنج کشیدنمهاجرتتغییرشکستتنهاییدوری از ادمهایی که دوست دارمو امروز حتی تصوری که برای خودم ساخته بودم رو هم شکستمدرد داشتاما خوشجالمخوشحالم که دیگه این جرئت رو دارم که با هر چیزی مواجه شم. این مدت به جای همه وقت هایی که ضعیف بودم، قوی بودم.من دیگه از ترس هام فرار نمیکنم... اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 15:41

من رانندگی رو دوست دارم. به خصوص تو شب. عادت دارم صدای موزیک رو زیاد کنم و برم تو فکر. دیگه هرچه قدر هم پشت فرمون باشم خسته نمیشم. معمولا هم تو رانندگی فکر های جالبی تو ذهنم میاد. امشب پشت فرمون داشتم راجع به این چند ماه گذشته فکر میکردم. بعضی وقت ها کل اتفاقات پیرامونت جوری پیش میره که تو رو به یه سمت مشخصی سوق بده. کاملا هدفمند و جهت دار. داشتم فکر میکردم اسفند کل چپتر های زندگی من بسته شد. کار ، رابطه ، حتی جمع دوستام هم دیگه مثل قبل نیست و انگار اونا هم دارن کم کم محو میشن. البته نه همشون. انگار کل این شهر و همه اتفاقات و آدم هاش تو این چند ماه ذره ذره محو شدند. انگار که وقتش بود زندگی من با تمام تعلقاتش اینجا تموم بشه که من رو به سمت چپتر بعدی هل بده. و من موندم و یه زندگی پشت سرم که دیگه ازش چیزی باقی نمونده و یه زندگی جدید که در شرف وقوعه. تو یه نقطه بین پایان و شروع ایستاده ام. این انتظار داره خسته ام میکنه و مثل یه برزخ شده. میخوام زودتر این ورق برگرده و فصل بعدی شروع شه. فکر میکردم رفتنم خیلی قراره برام سخت باشه اما الان دلم میخواد زودتر بلیت ام آماده شه و چمدونم رو ببندم و از اینجا دور شم. نمیخوام از چیزی فرار کنم فقط انگار که تاریخ مصرفش دیگه تموم شده. دیگه چیزی برای من نداره. تمام جاهایی که همیشه میرفتم و دوستشون داشتم رو دیگه دوست ندارم. و آدمها دارن برام غریبه میشن. دیگه به هیچ چیزی تو این شهر حس تعلق ندارم. حتی نیمکتم تو پارک ونک. اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 15:41